انواع کیف

ساخت وبلاگ
_اما نیوشا... نیوشا_بعد بهت میگم . نمیخوای که باز مجبور بشم واسه یه تکه نون نقشه بکشیمو کنف بشیم...دیگه سرهنگی هم نیست کمکون کنه . به سرعت رفت .. من هنوز گیج و منگ از اتفاقاتی که افتاده بود ... با سینی غذا برگشت... نیوشا- بیا کوفت کن باز غش نکنی ... -غش ... من کی غش کردم؟ نیوشا- تا تو ایران بودیم که عین گرز رستم سرپا بودی چی شده از وقتی اومدیم تو این بیابونه زرتی غش میکنی و من بدبخت باید هی منت این سردار گند دماغو بکشم... نکنه واسه جلب محبت این ایکبری داری نقش بازی میکنی هان؟ -درست صحبت کن ...مثل ادم حرف بزن ببینم چی شده ؟ نیوشا- هیچی داشتی با چشای گشاد شده ونیش باز دریاچه رو نگاه میکردی ..هر چی صدات زدم انگارنه انگار... بعدم تا ماشین وایساد عین الاغ رم کرده پریدی پایین دددبدو سمت دریاچه حالا بدود کی ندو ...هی از این بر میپریدی اونبر و سه پلنگ مینداختی...البته چند تا از بچه های دیگه هم عین تو خر شده بودنا... هر چی میگفتم ناتاشا ..خواهر؟ چه مرگت شده تو که از این کارا نمیکردی ...انگار نه انگار ...گفتم یا خدا... نکنه جنی شدی حالا تو این گیر و دار از کجا جن گیر بیارم . .تو همین فکرا بودم که سردار با چند تا از این سربازای غول بیابونی عین چوپونی که گله شو جمع میکنه افتادن دنبالتون ...زدنتون پشت کول و رفتن تو ساختمون ... یکی یه امپول حوالتون کردن تا دوباره ادم شدین... تو راه اینقدر سردار بدبختو لنگ و لگد کردی دلم به حالش سوخت ....بیچاره... -دهنم ازحرفای نیوشا باز مونده بود باورم نمیشد ... -دروغ میگی...چرا این جوری شدم؟ نیوشا-دروغ. استغفار کن من و دروغ .. به جان پنج تا بچه ام خدا منو بزنه اگه دروغ بگم...سردار که گفت تب دریاچه گرفته بودی ... من موندم تو چطور با این روح لطیفو رمانتیکت که با دیدن یه دریاچه این طور فوران میکنه تو این ارتش دوم اوردی ... -حالا چیکار کنم نیوشا؟ نیوشا-هیچی عزیزم...غذاتو کوفت کن تا سرد تر نشده.. -چاره ای جز باور حرفای نیوشا نداشتم ...اخه چطور یه دریاچه میتونست این بلا رو سر ادم بیاره؟مثل تو داستانا بود ..شایدم واقعا ما به سرزمین افسانه ای اومده بودیم... ازفردای اون روز تمرینات ما شروع شد... تمریناتی که حتی سربازای لبنانی قوی هیکل رو از پا در اورده بود چه برسه به من و نیوشای بیچاره.... سه ماهی میشد که داشتیم بصورت فشرده اموزش میدیدیم ...اندامهای بی جونمون حالا عضله ای ونیرومند شده بود طوری که هر کدوم از ما ده تا مرد وحریف میشدیم ... هر روز هاکان و چند تا از فرماندها تاکتیک های رزمی جدیدی به ما اموزش میدادند .. هاکان خیلی کم با من رو در رو میشد ...نمیدونم چرا احساس میکردم از من دوری میکنه ... امروزاخرین حرکت رزمی رو بهمون یاد دادند... هاکان_خوب اینم از اخرین فن..حالا گروه های ده تایی بشین ...شما باید با هم مبارزه کنید اونایی که میمونن با فرمانده های ارشد و من مبارزه میکنند ...خوب با شماره سه به صف بشید...یک...دو..سه... _همه اماده باش ایستادیم... نیوشا_اماده ای ناتا ؟ _اره نیو نیوشا_ بزن بریم با این حرف به سمت گروه روبرو حمله ور شد ..من و بقیه هم دنبالش... غوغایی بود ...نیوشا داشت با زن لبنانی که یه سرو گردن ازخودش بلنددتر بود مبارزه میکرد ..خیلی قوی بود وتمام ضربات نیوشا رو خنثی میکرد ... من و نیو با سه نفر از همین لبنانی ها مونده بودیم...یهو زنه دست انداخت دور گردن نیو وفشار محکمی به گردنش اورد .. نیو میخواست خودشو خلاص کنه اما زورش نمیرسید... با صدای گرفته ای گفت: ناتاااااا کجایی که نیوشاتو دارن میکشن... با بدبختی حریفمو پیچوندم و به طرف نیویه نگاه انداختم ...فکر کردم باز داره بازی در میاره اما دیدم نه ...زنک بد جوری داشت گلوی نیو شا رو فشار میداد طوری که راه نفس نیو بسته بود و هر لحظه صورتش کبود تر میشد ..خدای من داشت خواهرمو میکشت ...خیز برداشتم سمتشون که یکی از پشت بازومو گرفت با غضب برگشتم سمتش..هاکان با صورتی سرد... وبی تفاوت ایستاده بود ... خواستم بازومو از دستش خلاص کنم ولی محکمتر منو نگه داشت... _ولم کنید .. داره خواهرمو میکشه...خواهش میکنم... هاکان_خودش باید از پسش بر بیاد ... نیوشا داشت زیر دستای زنک لبنانی جون میداد و تقلاهای من واسه خلاصی از پنجه های فولادی هاکان بیفایده.... با دیدن صورت کبود شده نیوشا از ترس تو دلم خالی شد ... ناغافل برگشتم سمت هاکان وبا همه وجودم دندونامو تو گوشت بازوش فرو کردم ...چنان دردش گرفت که نتونست جلوی فریادشو بگیره و دستاش از بازوم شل شد ...بی درنگ به سمت زن خیز برداشتم ..اینجا دیگه تاکتیک بدردم نمیخورد ... با ناخن های بلندم که هر روز سوهانش میکردم چنگ محکمی تو صورت چاق و پهنش کشیدم...از پشت مقنعه و موهاشو با هم گرفتموبا همه قدرتم به عقب کشیدم زن جیغ بلندی کشید خواست خودشو خلاص کنه که با یه ضربه وسط گلوش صداشو بریدمواز رو نیوشا پرتش کردم کنار ... نیوشا رو گرفتم تو بغلم ... رمقی واسش نمونده بود . _نفس بکش نیو .....عزیزم...نفس بکش... نیوشابه سرفه افتادو خس خس کنان سعی کرد نفس بکشه...با اولین نفس اون خیالم راحت شد و تازه متوجه اطرافم شدم...
انواع کیف...
ما را در سایت انواع کیف دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amirsam aerobicsha16813 بازدید : 213 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:54

هر چی میگفتم ناتاشا ..خواهر؟ چه مرگت شده تو که از این کارا نمیکردی ...انگار نه انگار ...گفتم یا خدا... نکنه جنی شدی حالا تو این گیر و دار از کجا جن گیر بیارم . .تو همین فکرا بودم که سردار با چند تا از این سربازای غول بیابونی عین چوپونی که گله شو جمع میکنه افتادن دنبالتون ...زدنتون پشت کول و رفتن تو ساختمون ... یکی یه امپول حوالتون کردن تا دوباره ادم شدین... تو راه اینقدر سردار بدبختو لنگ و لگد کردی دلم به حالش سوخت ....بیچاره... -دهنم ازحرفای نیوشا باز مونده بود باورم نمیشد ... -دروغ میگی...چرا این جوری شدم؟ نیوشا-دروغ. استغفار کن من و دروغ .. به جان پنج تا بچه ام خدا منو بزنه اگه دروغ بگم...سردار که گفت تب دریاچه گرفته بودی ... من موندم تو چطور با این روح لطیفو رمانتیکت که با دیدن یه دریاچه این طور فوران میکنه تو این ارتش دوم اوردی ... -حالا چیکار کنم نیوشا؟ نیوشا-هیچی عزیزم...غذاتو کوفت کن تا سرد تر نشده.. -چاره ای جز باور حرفای نیوشا نداشتم ...اخه چطور یه دریاچه میتونست این بلا رو سر ادم بیاره؟مثل تو داستانا بود ..شایدم واقعا ما به سرزمین افسانه ای اومده بودیم... ازفردای اون روز تمرینات ما شروع شد... تمریناتی که حتی سربازای لبنانی قوی هیکل رو از پا در اورده بود چه برسه به من و نیوشای بیچاره.... سه ماهی میشد که داشتیم بصورت فشرده اموزش میدیدیم ...اندامهای بی جونمون حالا عضله ای ونیرومند شده بود طوری که هر کدوم از ما ده تا مرد وحریف میشدیم ... هر روز هاکان و چند تا از فرماندها تاکتیک های رزمی جدیدی به ما اموزش میدادند .. هاکان خیلی کم با من رو در رو میشد ...نمیدونم چرا احساس میکردم از من دوری میکنه ... امروزاخرین حرکت رزمی رو بهمون یاد دادند... هاکان_خوب اینم از اخرین فن..حالا گروه های ده تایی بشین ...شما باید با هم مبارزه کنید اونایی که میمونن با فرمانده های ارشد و من مبارزه میکنند ...خوب با شماره سه به صف بشید...یک...دو..سه... _همه اماده باش ایستادیم... نیوشا_اماده ای ناتا ؟ _اره نیو نیوشا_ بزن بریم با این حرف به سمت گروه روبرو حمله ور شد ..من و بقیه هم دنبالش... غوغایی بود ...نیوشا داشت با زن لبنانی که یه سرو گردن ازخودش بلنددتر بود مبارزه میکرد ..خیلی قوی بود وتمام ضربات نیوشا رو خنثی میکرد ... من و نیو با سه نفر از همین لبنانی ها مونده بودیم...یهو زنه دست انداخت دور گردن نیو وفشار محکمی به گردنش اورد .. نیو میخواست خودشو خلاص کنه اما زورش نمیرسید... با صدای گرفته ای گفت: ناتاااااا کجایی که نیوشاتو دارن میکشن... با بدبختی حریفمو پیچوندم و به طرف نیویه نگاه انداختم ...فکر کردم باز داره بازی در میاره اما دیدم نه ...زنک بد جوری داشت گلوی نیو شا رو فشار میداد طوری که راه نفس نیو بسته بود و هر لحظه صورتش کبود تر میشد ..خدای من داشت خواهرمو میکشت ...خیز برداشتم سمتشون که یکی از پشت بازومو گرفت با غضب برگشتم سمتش..هاکان با صورتی سرد... وبی تفاوت ایستاده بود ... خواستم بازومو از دستش خلاص کنم ولی محکمتر منو نگه داشت... _ولم کنید .. داره خواهرمو میکشه...خواهش میکنم...
انواع کیف...
ما را در سایت انواع کیف دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amirsam aerobicsha16813 بازدید : 164 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:26